۱۳۹۳ شهریور ۱۱, سه‌شنبه

شب بود بیابان بود ...

توی کافه ای در یکی از شهرهای کوچک نزدیک مرز اسکاتلند و انگلیس نشسته ام . یک لیوان بزرگ کاپوچینو سفارش داده ام و از پشت شیشه به رهگذرانی که از روی پل روی رودخانه رد میشوند خیره میشوم. هنوز هم نمیدانم چرا اینجا هستم. درست انگار کسی با پتک به پس کله ام زده باشد و یکهو مرا به این مکان ناشناخته که گویی زمان در صد سال پیش در آن متوقف شده پرت کرده باشد.
در زندگی گاهی اوقات آدم حسرت چیزهایی که میتوانسته اما نیاموخته را میخورد و من الان دقیقا دلم میخواهد بروم بر روی پلی که پشت سرش قلعه ای قدیمی برافراشته شده بایستم، گیتارم را به دست بگیرم و آهنگ شب بود بیابان بود زمستان بود را با تمام وجود برای رهگذران بخوانم. اما افسوس که آن شعر را حفظ نیستم. حتی صدای خوبی هم فکر نمیکنم برای خواندن داشته باشم بدتر اینکه گیتار هم بلد نیستم بزنم و اصلا گیتاری هم ندارم. همه اینها دست به دست هم داده تا خودم را سرزنش کنم که چرا بعد از اینهمه سال هنوز نمیتوانم سازی بزنم. 
با خودم عهد کردم به محض اینکه به خانه برگشتم حتما نواختن و خواندن این قطعه را یاد بگیرم.
حالم دقیقا مثل کسی است که در یک صبح مه آلود کنار ساحل ایستاده و با تمام وجود هوس کشیدن سیگار میکند اما هر چه دست در جیب میکند کبریتی پیدا نمیکند.

۱۳۹۳ تیر ۱۲, پنجشنبه

کت شلوار

نزدیک ظهر بود که سر و کله اش پیدا شد. برعکس ظاهر همیشگی که شلوار رنگ و رو رفته ای با یک تیشرت میپوشید، ایندفعه با کت شلوار و کراوات تر تمیز و مرتبی اومده بود سر کار. زیر چشمی وراندازش کردم. ته ریش همیشگیش را هم از ته زده بود و صورت صاف و صیغلی و کرم زده اش برق میزد. موهای آشفته و درهمش را هم به یک طرف شانه کرده بود و کمی ژل زده بود . همینجور که نزدیک میزش میشد بوی ملایم ادوکلنش هم  در فضا پخش میشد.
وقتی نشست توی چشمهاش نگاهی کردم و لبخندی با هم رد و بدل کردیم. کمی که گذشت سرفه ای کردم و بهش گفتم : « چه داماد خوش تیپی شدی! عروسی بودی خوش گذشت ؟»
لبخندی زد و گفت : « تشییع جنازه خاله ام بودم ! »
لبخند روی لبم ماسید. خودمو جمع و جور کردم و خیلی آهسته گفتم : « اوه! واقعا متاسفم!»
تازه متوجه پیراهن سفید و کراوات مشکیش شدم.
تقسیر من چه بود وقتی توی مغزم حک شده کسی که از مراسم خاکسپاری بر میگرده باید لباس خاک آلود و ظاهری آشفته و داغون داشته باشه ؟

۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

پنجاه سال برای تاریخ رقمی نیست ولی تمام زندگی یک انسان را تشکیل می دهد

۱۳۹۲ دی ۲۲, یکشنبه

و من زنگ نزدم

برای بار دوم شماره تلفنش را به من داد و پرسید : "امشب بهش زنگ میزنی ؟" 
گفتم : " امشب نمیتونم ... فردا عصر میزنم"
خیلی وقت بود که هیچ تماسی با هم نداشتیم. گاهی وقتها آدمها بدون هیچ قهر و دعوایی، یواش یواش ارتباطشان با هم قطع میشود. ما هم همینطور بودیم. نه بحثی ، نه کدورتی، فقط دیگر با هم به صورت مستقیم ارتباطی نداشتیم. دورا دور میدانستم چه میکند. او هم شاید از حال و روز من بی خبر نبود. 
آخرین بار عید ده سال پیش بود که به خانه اش رفتم. 
نبود... روی یک تکه کاغذ یادداشتی نوشتم و به دست همسایه اش سپردم تا هر وقت آمد به او بدهد.
یک سالی گذشت و در یک مهمانی همدیگر را دیدیم . وقت گله گزاری گفتم که بازدیدم را پس نداده و همسایه اش را هم شاهد گرفتم.
راست و دروغش را نمیدانم. گفت هرگز همسایه چیزی در اینباره نگفته است.
چند وقت بعد مادرم زنگ زد و گفت فلانی میخواهد به خانه ات بیاید. در راهی دور از خانه بودم . اگر همانجا هم بر میگشتم چند ساعتی طول میکشید تا  برسم. خودم هم چندان مایل نبودم. چرا زودتر تماس نگرفته بود؟ اصلا چرا خودش زنگ نزده بود؟
و این آخرین تلاش دو جانبه ما برای ارتباط با هم بود. 
حالا ده سال گذشته. واقعا ما ده سال همدیگر را ندیدیم ؟!
وقتی برای بار دوم شماره تلفن او را گرفتم دو دل بودم که زنگ بزنم یا نه،  بعضی میگفتند حالش خوب است. اگر واقعا اینطور بود پس لزومی به تماس بعد از این همه سال نبود.
بعضی دیگر میگفتند حال چندان رضایت بخشی ندارد. اگر این حالت درست بود؛ زنگ میزدم چه بگویم؟ خودم را جای او گذاشتم. آیا ته دلم خالی نمیشد از اینکه  حتما دیگر امیدی نیست و همه فراموش شدگان هم به فکر احوال پرسی افتاده اند؟ خودم اگر جای او بودم دلم نمیخواست در این حالت کسی که ده سال مرا فراموش کرده با من تماس بگیرد. بیشتر از این حس بدم می آمد و واقعا هم نمیدانستم چه باید بگویم.
...
امروز عصر از من پرسید : " بهش زنگ زدی؟"
گفتم : "نه هنوز..."
تا خواستم دلیل زنگ نزدنم را بگویم گفت : " فوت کرد ..."

۱۳۹۲ دی ۲۰, جمعه

فرودگاه امام

توی تاریکی نصفه شب باید از وسط یک بیابون بی آب و علف بگذری؛ قبرستون بزرگ شهرو پشت سر بذاری تا برسی به اون فرودگاه سرد و خلوت و بی روح. 
من از اون سالن لعنتی متنفرم. از اون دیوار حایل که از در کوچیکش باید بری تو و گریه های مادر و بغض گرفته پدر رو پشت سر بذاری متنفرم.
من از هوای سنگین و گرفته ی اون فرودگاه لعنتی که هیچ شباهتی به فرودگاه یک پایتخت بزرگ نداره بدم میاد.
از اون بی برنامگی و هرج و مرج و صفهای بعد از اون دیوار بدم میاد. از قیافه عبوس مامور گذرنامه ؛ از لباسهای بد فرم پاسدارهای توی فرودگاه که به خاطر بی اعتمادی به نیروی انتظامی باید یکبار هم اونها تو رو بازرسی کنن بدم میاد.
من هر بار که این مراحلو طی میکنم چشمام پر اشکه و باید به اون پاسدار که برای بار چندم داره گذرنامه منو چک میکنه با زبونی ساده که بتونه بفهمه توضیح بدم که شغلم چیه و در خارج از کشور چه میکنم.
کوچیک که بودم هر وقت عمه از اون دیوار لعنتی رد میشد و چشماش پر اشک بود با تعجب از خودم میپرسیدم که چرا گریه میکنه و همیشه آرزوم بود تا من هم یکروز از اون در برم تو و سوار بر یکی از اون هواپیماها از کشور برم.
حتما برای اونهایی که به منظور تفریح راهی دوبی و مالزی و تایلند و ترکیه هستند لحظات اون فرودگاه خوشاینده.
حتی شاید تو دلشون غبطه بخورند به حال کسایی که موقع خروج پاسپورت غیر ایرانیشونو نشون میدنو و بدون پرداخت عوارض مهر خروج میگیرن.
اگر وطن برای زندگی تبدیل به جهنم شده اینور آب هم بهشت نیست. اینجا برای ما برزخه...
من تمام طول پرواز چشمم پر اشکه و گریهء مادرم جلوی چشممه. و همش با خودم دعا میکنم ایکاش این برنامه جدید که برای پدر و مادرم نصب کردم تا بتونم با کمک اون صورت اونها را از اون راه دور ببینم فیلتر نشه. با خودم فکر میکنم نرم افزاری که روی گوشی پدرم نصب کردم و با هزار بدبختی بهشون آموزش دادم تا بوسیله اون بتونم صداشونو بشنوم تا چند وقت میتونه از دم تیغ فیلتر در امان باشه.
من از اون فرودگاه لعنتی و از فیلترهای لعنتی و از افکار لعنتی و از رفتار لعنتی شما متنفرم...

۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

پوست گوشه ناخن

" پوست گوشه ناخنم بلند شده بود . به قول معروف ریشه کرده بود. بد جور رفته بود روی اعصابم . هی باهاش بازی کردم و خواستم بکنمش که تقریبا تا وسطهای بند اول انگشتم بلند شد. جاش خون اومد و زخم شد. بعد یه مدت چرک کرد و دردناک شد. رفتم دکتر یک چند تایی چرک خشک کن داد و تمیزش کرد و پانسمان کرد. یک آزمایش هم نوشت گفت بد نیست یه آزمایشی هم بدی.
آزمایش دادم دیدم چربی و کلسترول خونم بالاست. منو فرستاد پیش یک دکتر دیگه . این یکی گفت برات دوا مینویسم اما یه آزمایش دیگه بده ببینیم کلسترول بالا به کبدت نزده باشه. آزمایش دادم معلوم شد اوضاع کبدم خرابه. دکتر گفت یه آزمایش دیگه بده ببینیم کبدت سرطانی نشده باشه. آزمایش بعدیم دادم و معلوم شد از شانس من کبد سرطانی شده. فرستاد پیش یک متخصص دیگه .اونم یه آزمایش دیگه داد گفت ببینیم سرطان گسترش پیدا نکرده باشه. این یکی آزمایش هم نشون داد که سرطان گسترش پیدا کرده. حالا هم هفته ای یکبار میرم برای شیمی درمانی هیچ امیدی هم بهم نیست. همیشه بهم میگفتن وقتی گوشه ناخنت ریشه کرد باهاش بازی نکن وگرنه همینجور میره بالا تا برسه زیر گلوت.اما هیچوقت این نصیحت  رو گوش نکردم."
اینها را مردی که در مترو کنار دستم نشسته بود برام تعریف میکرد و من هم آروم آروم با گوشه ناخنم بازی میکردم. 

۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ایست که قربانیت کنند

۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

میخواستم چکاره بشم

تا جاییکه یادم میاد همیشه باید به این سوال جواب میدادم که میخوام چکاره بشم.  الان که یه کاره ای شدم و دارم از سر کار بر میگردم و توی مترو نشستم یاد گذشته افتادم و از ذهنم گذشت که به چه شغلهایی علاقه داشتم و میخواستم اون کاره بشم.
به شهادت مادرم اولین شغل مورد علاقه من سگ فروشی بوده اما راستش خودم تا یادم میاد این برادر کوچکترم بود که همیشه میخواست این شغل شریفو داشته باشه. ولی چه میشه کرد که روی حرف مادر نمیشه حرف زد. برای همین هر وقت در جمعهای خانوادگی و غیر خانوادگی  مادرم با افتخار جلوی همه اعلام میکنه که من از اول میخواستم سگ فروش بشم، با شرمندگی و بدون هیچ مخالفتی قبول میکنم. چون حتما همینطور بوده و من به علت اینکه خردسال بودم یادم نمیاد و یا به علت کهولت سن از یادم رفته.
بعد از این قضیه سگ فروشی که در اصالتش حداقل برای خودم جای شک و شبهه وجود داره، شغل مورد علاقه بعدیم رانندگی تریلی یا اتوبوس بود. دوران بچگی کلا راننده های پایه یک برای من یک چیزی هم ردیف خلبان بویینگ 747 بودن. البته باید اعتراف کنم بیشتر دلم میخواست راننده اتوبوس بشم به خاطر کلاس و ابهتی که جلوی اون همه مسافر داشت. 
وقتی کمی بزرگتر شدم و کم کم پا به مدرسه گذاشتم، علاقمند شدم پزشک بشم اون هم نه یک پزشک عمومی بلکه جراح قلب.
اعتراف میکنم سرنگهای خالی که بعد از هر بار چرک کردن گلو و تزریق پنی سیلین جمع میکردم و همینطور دکتر بازیهایی که با دخترهای همسایه میکردیم در ایجاد علاقه به این حرفه موثر بود اما بیشترین چیزی که در ایجاد و کشف این علاقه تاثیر داشت، ملخهای بیچاره ای بودند که عصرهای داغ تابستون از دور و ور خونه میگرفتیم و در پایان روز طبق تشریفات خاصی یکی یکی مورد جراحی قرار میگرفتند.
و یا سوسکهایی که سرشونو از بدن جدا میکردم و با تزریق الکل صنعتی مخلوط با گچ رنگی به بدنشون، به مدت یک هفته و یا شاید بیشتر میتونستم بدون سر، زنده نگهشون دارم.
بعد از اینکه تواناییها و علایقم در جراحی و پزشکی رو کشف کردم تصمیم گرفتم زیاد از این شاخ به اون شاخ نپرم و به جز یک مورد که تصمیم گرفتم خلبان بشم اما وقتی فهمیدم با وجود عینک، خیالی بیهوده است تا پایان سال سوم دبیرستان همچنان جراحی شغل مورد علاقه من بود. البته توی اون سن و سال کمتر کسی رو میشه پیدا کرد که نخواد دکتر بشه. اما علاقه من از نوع دیگری بود. با اینکه در دوران دبیرستان رشته ریاضی رو انتخاب کردم ولی همیشه قصدم این بود تا سال سوم تغییر رشته بدم و یا حداقل درسهای تجربی رو خودم بخونم و در کنکور رشته تجربی و برای پزشکی شرکت کنم. شاهد قضیه هم این بود که سه سال تمام طرح مسخره کاد رو با جدیت و احساس مسئولیت فراوان در یک آزمایشگاه تشخیص طبی به امور تشخیص رنگ و غلظت ادرار و میزان کدری و سفتی مدفوع مردم گذروندم.
با وجود اینهمه پشتکار نمیدونم چرا سال چهارم تغییر رشته ندادم و هیچگاه هم در کنکور تجربی شرکت نکردم. بالاخره به دانشگاه رفتم و یک رشته ای که دوست نداشتم خوندم و الان هم کاری که فکر میکنم دوست دارم و از زمین تا آسمون با سگ فروشی و رانندگی تریلی و جراحی قلب و خلبانی فرق داره انجام میدم.
 اما هنوز هم دلم میخواد یه کار دیگه ای داشته باشم. البته دیگه به ثابت قدمی گذشته نیستم. مثلا صبح که به زور مجبورم از خواب بیدار بشم دلم میخواد بقال باشم. ظهرها دلم میخواد راننده تاکسی باشم و عصرها دلم میخواد کافی شاپ داشته باشم. روزهای تعطیل هم دلم میخواد کفتر باز باشم هرچند بابت کفتر بازی به کسی پول نمیدن اما خوب علاقه است دیگه کاریش نمیشه کرد.


۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه

دنیای داخل چمدان چرمی

بالای کمد اتاق پدرم یک چمدان چرمی قهوه ای قدیمی با زیپ خراب بود که بیشتر از همهء اسباب بازیهای دوران کودکی دوستش داشتم. وقتی پدرم سر کار بود و مادرم هم برای خرید بیرون رفته بود فورا دو تا صندلی اتاق پذیرایی به صورت معجزه آسایی بر روی هم سوار میشدند تا دستهای مشتاقم را به چمدان برسانند و در چشم بر هم زدنی آنرا پهن کف اتاق کنم.
داخل چمدان بیشتر کاغذ و اسناد قدیمی بود اما هر دفعه که دست به اکتشاف در آن میزدم چیزهای جدیدی پیدا میکردم. از نقشه های منظم و رنگی شهرهایی که خارجی بودند و من نمیتوانستم بخوانمشان تا اسکناسهای قدیمی با عکسهای شاه. از نامه های پدر و مادرم به هم تا عکسهای قدیمی و سیاه و سفید که روایتگر گذشته خیلی از افرادی که میشناختم و نمیشناختم بودند مثل عکسهایی که عمویم در آنها  کروات زده با صورت تمیز و تیغ انداخته اش دست در دست زن عمویم با دامن مینی ژوپ خندان به دوربین نگاه میکردند و بد جوری با پیشانی کبود و ریش توپی فعلی عمو و چادر سفت و سخت و یک چشمی زن عمو تضاد داشت.
یا عکسهای عروسی دختر عموی پدرم که کلی خانمهای چاق و خنده دار با موهای شبیه به کندوی زنبور عسل در آن بودند.
یک زمانی هم تعدادی پوکه فشنگ از داخل چمدان پیدا میکردم و با آنها بازی میکردم و یا به تماشای چاقوهای شکاری که مادرم میگفت بابا اول انقلاب از آمریکاییها به غنیمت گرفته سرگرم میشدم. 
همه اینها برایم جالب و تازه بود اما همیشه در پایان مکاشفاتم یک چیز را فراموش نمیکردم و آن هم یک بسته کاغذ دست نویس کاهی زرد رنگ قدیمی با امضای رجبی.
ظاهرا آنها دست نوشته های آقای رجبی همکار پدرم بودند که وقتی بابا به تهران میامده به دستش سپرده تا در تهران شاید بتواند برایش چاپ کند. 
همیشه غرق خواندن این نوشته ها میشدم و چمدان و دنیای اطراف را فراموش میکردم تا مادرم سر میرسید و دعوایم میکرد که چرا باز چمدان را پایین آورده ام و دل و روده اش را بیرون ریختم.
مادر وقتی مرا گمشده در نوشته های آقای رجبی میدید شروع به نفرین پدر میکرد که چرا آنها را نسوزانده. بعدها فهمیدم آقای رجبی را به زندان انداخته بودند.
راستش هیچوقت دلیل ترس مادرم از آن نوشته ها را درک نکردم. چند صفحه کاریکلماتور بود که هیچ چیز از آنها نمیفهمیدم اما برایم جذاب بودند . مثلا نوشته بود پرده اتاق از باد آبستن شد و من فکر میکردم پرده اتاقم زنی حامله با شکمی بزرگ است.
غیر از اینها نوشته های دیگری هم داشت چند شعر و قصه کوتاه . یک داستان کوتاه از زنی که بچه اش مریض بود و در یک مریضخانه در وسط زمستان سرد گیر کرده بود و هیچکدام از پرستاران و دکترها  زبان او را که ترکی بود متوجه نمیشدند و او هم فارسی نمیدانست و خیلی دلم برای زن و کودکش میسوخت و با اینکه ترکی بلد نبودم اما مثل پرستارها و دکتر ها نبودم که ندانم کودک خردسال زن، سه شبانه روز است  تب دارد و پولی هم برای دوا و درمان ندارد.
قصه دیگری که خیلی مرا غمگین میکرد درباره مردی دوره گرد بود که یک چرخ  فروش میوه داشت و روز قبلش پرتقال بار آن کرده بود و برای فروش به جلو سبزه میدان رفته بود که ناگهان مامورین شهرداری سر رسیده بودند و ترازویش را شکسته و پرتقالهایش را داخل جوی آب ریخته بودند و او دیگر پولی نداشت تا برای تنها دخترش یک چکمه پلاستیکی بخرد. برای او هم دلم خیلی میسوخت.
نوشته آخری که واقعا دوستش داشتم داستان پیر مرد گدای کر و لالی بود که در گاراژ اتوبوسها دور ماشینها میچرخید و با دست به بدنه اتوبوس ضربه میزد تا از مسافران صدقه بگیرد و برای آنها دعای سفر خیر کند و همیشه هم با پیر زنی که او هم گدا بود اما کسی به او پولی نمیداد دعوایش میشد و من این قصه را با تمام وجود درک میکردم  چون آن پیر مرد کر و لال را هر بار که برای سفر به تهران به گاراژ میرفتیم میدیدم و هر بار که داستان آقای رجبی را میخواندم امید داشتم تا شاید من هم در داستان باشم.
آقای رجبی را هیچوقت دیگر ندیدم و بعدها که بزرگ شدم از پدرم گه گاه میپرسیدم که چرا نوشته های او را برای چاپ پیش یک ناشر نمیبرد و او هر بار جواب سر بالایی به من میداد تا آنکه بعدها وقتی دیگر برای رسیدن به چمدان بالای کمد احتیاجی به صندلی نداشتم؛ هرچه در داخل چمدان گشتم اثری از آن نوشته ها پیدا نکردم. 

۱۳۹۲ شهریور ۹, شنبه

موضوع انشا : مزایای فیسبوک را شرح دهید


فیسبوک همانجایی است که از وقتی دوست مادرم شهلا خانم اینها به خارج رفتند ما میتوانیم تمامی لحظات زندگی آنها در خارج را به صورت زنده تماشا کنیم. از همبرگر خوردنشان در مک دونالد گرفته تا تعارف  کردن پیراشکی توسط  دختر ایشان به سگ آقایی که در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده. ما حتی میتوانیم بفهمیم که دیشب شهلا خانم بعد از سه ماه دوری از وطن زرشک پلو با مرغ درست کرده است و یا متوجه شویم هفته پیش یکشنبه آنها به دامن طبیعت رفته بودند و جوجه کباب درست کرده اند.
فیسبوک مزایای دیگری هم دارد برای مثال ما را متوجه میکند که دختر تازه متولد شده آقا سیروس پریروز برای اولین بار "بابا" گفته و یا پسر مهشید خانم برای اولین بار جیش خودش را گفته است.
از اینها گذشته ما از طریق فیسبوک متوجه میشویم افشین که یک سال پیش فرار مغزها کرد و به آمریکا رفت چه مغز متفکری است و هم اکنون در حال انجام چه اختراعات مهمی در آنور دنیاست و ما در اینور دنیا چقدر خنگ هستیم و چقدر لابراتوار دانشگاهشان و همکلاسیهای دخترش لامصب خوشگل هستند و هی ته دلمان قیلی ویلی برود که ما هم فرار مغزها کنیم.
و یا از طریق فیسبوک متوجه میشویم دانمارک  که لیلا دوست خواهرمان که شش ماه پیش بعد از مدتها شوهرش را هم اتفاقا از داخل فیسبوک  پیدا کرد و به آنجا و به نزد ایشان مهاجرت کرد چه کشور پیشرفته ای است و چه انسانهای فهمیده ای دارد و ما چقدر در توحش زندگی میکنیم.
ما حتی به کمک فیسبوک هم میتوانیم بفهمیم دمای هوای سوییس الان چند درجه است و هوای مه گرفته لندن چقدر انسان را دپرس میکند. چون دوستان ما کلیه تغییرات جوی را در فیسبوک گزارش میدهند.
فیسبوک مزیتهای دیگری نیز دارد. پسر آقا احسان خودمان به کمک فیسبوک متوجه شد که چه استعداد کشف نشده ای در عکاسی دارد وقتی با گوشی موبایلش عکسهای پیتزا و حلزون و پرده کرکره شکسته  در فیسبوک گذاشت و کلی از دوستانش برایش لایک زدند. و همین باعث شد تا پدرش برایش یک دوربین حرفه ای جایزه بخرد و از آنروز عکسهای پروفایل آقازاده ایشان همراه با دوربین عکاسی که به گردن انداخته مشاهده میشود و ما حتی میفهمیم که مارک دوربین ایشان کانن است و مدل آنرا هم میدانیم.
اگر فیسبوک نبود هیچکس هیچگاه نمیفهمید که دکتر شریعتی برای هر رویداد و اتفاق و حالی یک سخن حکیمانه دارد و دکتر حسابی چه انسان بزرگی بود و انیشتن علاوه بر تئوری نسبیت که آخرشم نفهمیدیم چیست چه حرفهای عمیقی میزند حتی جایگاه افلاطون و شفیعی کد کنی و شاملو را هم نمیفهمیدیم.
نمیدانستیم زبان انگلیسی حسام چقدر عالیست و چه جملات پر مغزی به انگلیسی مینویسد که نه ما بلکه خودش هم حیران میماند.
بدون فیسبوک دختر ترشیده میترا خانم هم دق میکرد از بس که جایی نداشت تا تراوشات ذهنی خود و دیگران در مورد شکست و عشق نا فرجام و خیانت را منتشر کند.
بدون فیسبوک حتما سمیرا خانم هم دچار افسردگی میشد بس که استعداد شگرفش در درست کردن انواع کیک و دسر را کسی نمیدید.
عباس همکلاسی دوران بچگیمان هم حتما دچار پیری زود رس میشد وقتی هیچکس متوجه نمیشد او اینماه ناهار را در پاریس خورده و هفته بعد شام در برلین بوده و سه روز بعدش خیلی بی تفاوت از جلوی محل رد لایت در آمستردام رد شده.
حتی زهرا خانم هم کارش به روانشناس و دکتر میکشید وقتی هیچکس از سفر اخیر آنتالیای آنها خبر دار نمیشد.
فیسبوک اگر نبود دوستان مجتبی از بیخبری میمردند وقتی او به کانادا رفت و هیچکس خبر دار نمیشد امروز ناهار چه خورده و این آخر هفته قصد دارد برای تفریح کجا برود و تظاهرات لختی ها ساعت چند برگزار میشود و چقدر دیدن لختی ها برای مجتبی امری چیپ است.
بدون فیسبوک ما نمیتوانستیم بفهمیم چند درصد از دوستانمان مدرک پی اچ دی دارند و چند نفرشان دارای روابط کامپلیکیتد هستند.
از اینها گذشته آقای صبوری جایی نداشت تا کارنامه آقا زاده اش را در آن منتشر کند و کلی به به چه چه بشنود.
و یا سمیرا همکلاسی دانشگاهمان چطور میخواست همه ما را از خریدن گوشی آیفونش مطلع کند؟
بدون فیسبوک حتما زندگی چیزی کم داشت برای سهیل وقتی که ماشین جدیدش را خریده بود و نمیتوانست دوستان و بستگان را از این مهم مطلع کند.
اصلا شاید سهیلا هم خودکشی میکرد وقتی گربه اش زیر ماشین رفت و فیسبوکی نبود تا در آن استاتوس بنویسید : آه نازی هم رفت ... و بعد پانصد و بیست و چهار تا لایک بگیرد به علاوه سی و دو تا شماره موبایل افراد دلسوز به منظور مشاوره و کمک در التیام درد دوری نازی.
فیسبوک اگر نبود مطمئن هستم دوست عزیزم بهروز به جای اینکه مبارزات مدنی و پرشور خودش را علیه حکومت در فیسبوک انجام دهد تا حالا اعدام شده بود.
بدون فیسبوک من هیچوقت نمیفهمیدم که صابر با مریم که قبلا با علی و شهرام رابطه داشته کات کرده و الان به درجه بالایی از عرفان رسیده تا جایی که خودش هم گاهی میماند آیا این استاتوسی که الان نوشته نتیجه تراوشان ذهنی خودش است یا با همکاری دکتر شریعتی خلق شده .
بدون فیسبوک نمیفهمیدیم سیروس در تایلند چه کرده و در دوبی چقدر به او خوش گذشته.
متوجه نمیشدیم فرزند چهار ساله آقا و خانم صفارزاده چقدر نابغه است و چه سوالات فلسفی مهمی با والدین خود مطرح میکند.
بدون فیسبوک هیچکس از نان بربری پختن سینا در دل هامبورگ مطلع نمیشد و از آخرین کشفیات او در مورد مزایای تریت نان باگت در ابسلوت با خبر نمیشد.
بدون فیسبوک حتما همه ما چیزی کم داشتیم و دوستان ما در بیخبری و جهالت باقی میماندند.

۱۳۹۱ اسفند ۳, پنجشنبه



هفت روز پیش
وقتی‌ هوای بیرون از اتاق
سردتر از صفر مطلق بود
در فضایی گرم و خالی،بین دو شیشه
از قاب یک پنجره ی دو جداره
مگسی متوّلد شد
***
هفت روز تمام مگس در آن مکان گرم
با گرسنگی یک نفس جنگید
و من دستم از دادن غذا به او کوتاه
***
امروز صبح مگس از گرسنگی جان داد
و با مرگ خود به من درسی‌ داد
که می‌توان از گرسنگی در گرما
و یا سیر؛ از سرما
به هر دلیلی‌ جان داد

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

همزیستی

موقع شام من با کارد و چنگال به جون تکه گوشت گوساله داخل بشقابم افتادم. کنار دستم "ساروادامان" هم با همون وضعیت و علاقه با یک تکه گوشت خوک مشغوله.
بعد از خوردن غذا با این پرسش که "گوشت خوک نمیخوری؛ نه؟" سر صحبت را باز میکند.
با سر تایید میکنم و او باز هم میپرسد : "به خاطر مسایل مذهبی؛ نه ؟"
جواب میدهم : "آره ؛ اما راستش من زیاد هم آدم مذهبی نیستم ؛ ولی به هر حال خوک بین ما حرامه و قابل خوردن نیست"
برای اینکه کم نیارم من هم فورا میپرسم : "تو هم گوشت گاو نمیخوری؛ نه ؟"
"ساروا " با سر تایید میکنه و ادامه میده : " راستش رو بخوای من هم زیاد مذهبی نیستم؛ ولی به هر حال گاو بین ما مقدسه و به همین خاطر گوشتش قابل خوردن نیست"
اونطرف میز "هانس" نشسته ؛ یک تکه گوشت گوساله را بین برشی از گوشت خوک لوله میکنه و با یک ضرب میفرسته پایین. بعد لبخند میزنه و رو به ما میگه : "راستش رو بخواید من اصلا مذهبی نیستم و از نظر من نه چیزی مقدسه نه حرام..."
شاید عقاید ما سه تا به یک اندازه برای همدیگه مسخره باشه؛ اما چه اهمیتی داره ؟ مهم اینه که هر سه تا سر یک میز نشستیم و با هم شام میخوریم و میخندیم...

۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

قدیمیا راست میگفتن، کف دادگستری لیزه
زندگی دست خودت نیست، لای پرونده رو میزه

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

اگر هر روز راه را عوض كني هرگز به مقصد نمي رسي.

۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

لزوما داشته ها نیستند که موجب لذت میشوند ،گاهی از کمبودها هم میتوان شاد شد. از سری مکاشفات من و یک چمدان.

۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

اگر در زمان مواجهه با مشکلات به جای وقت و انرژی که مردم صرف یافتن مقصر میکنند مشغول حل آن میشدند بسیاری از مشکلات هم اکنون وجود نداشت.

۱۳۹۰ آذر ۲۴, پنجشنبه

بیورن سیگارشو کشیده ؛از بیرون برگشته و حالش گرفته است. زیر لب غرولندی میکنه و میگه هوا گرمه معلوم نیست پس این برف لعنتی کی میخواد بیاد.

زیر لب لبخندی میزنم و میگم : شاید شب کریسمس. توی دلم میگم اگه همینجوری بریم جلو و شب ژانویه رو هم بگذرونیم ایشالا امسال برفو نبینیم. آخ که چه حالی میده خدا.

بیورن ناراحته از اینکه امسال هنوز برف نیومده

من خوشحالم از اینکه هنوز تا الان برفی نیومده

و خدا شاید مونده که چجوری دل همه بنده هاشو با هم شاد کنه.

آخ که اگه امسال برف نیاد ...


۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه

مجمع اوسکولان

ویلیام همکارمه؛ از یوتاه اومده . اوایل که چندان با هم آشنا نبودیم فکر میکردم اهل آفریقای جنوبی باشه البته سفید پوسته و شاید اگر اوسکول نبودم باید فکر میکردم حداقل ایرلندی باشه . تا قبل اینکه من اولین نفری باشم که به اصطلاح کرکره شرکتو بالا میکشه؛ همیشه اون نفر اول بود. نمیدونم آیا عصرها هم آخر همه میره یا نه اما وقتی که من میرم اون هنوز پشت کامپیوترش نشسته. پسر صاف و ساده اییه و یه جورایی اصلا میشه گفت اوسکوله. تا وقتی زبون باز نکرده و با لبخند مخصوص خودش شروع به حرف زدن نکرده و لهجه غلیظش نشون نداده، نمیشه حدس زد آمریکاییه.

همیشه یک شیشه پر آب همراهشه نمیدونم بیماری خاصی داره یا نه اما حتی توی جلسات هم این شیشه آبو از خودش دور نمیکنه هیچوقت ندیدم برای صبحونه یا ناهار از پشت میزش بلند شه و به آشپزخونه بره. صبحها یک سیب یا گلابی از سبد میوه های روز قبل بر میداره و میخوره. ظهر ها هم همونجا پشت میزش نون و مربا میخوره. فکر نکنید من زیادی فضولم. این برنامه هر روزه اشه و از اونجایی که میزهامون تقریبا نزدیک همه خوب دیگه تقریبا تمام برنامه روزا نه اشو از حفظم.

توی این سرمای زمستون بدون شال و کلاه و دستکش میاد و میره با یک تیشرت آستین بلند نازک که توی شلوار میکنه و یک کاپشن نازک که روش میپوشه. خودش همیشه به خنده میگه این یک کاپشن فوق العاده گرمه البته برای تابستون. بدون اینکه اشاره ای به لباسش بکنم ازش پرسیدم با زمستون اینجا چکار میکنه ؟ با خنده گفت برام عجیب نیست مثل آب و هوای یوتاه میمونه.

ویلیام الکل نمینوشه و گوشت خوک نمیخوره و بالطبع سیگار هم نمیکشه. یک دختر مدرسه ای داره که همراه با زنش آمریکا هستن و دلش میخواد تا بتونه تابستون اونها رو هم بیاره پیش خودش.

یه جورایی دلم براش میسوزه . همیشه لبخند به لب داره و هر چیزی ازش بپرسی با لبخند بهت جواب میده اما تا وقتی سر صحبتو باهاش باز نکردی چیزی نمیگه. به اینکه بقیه چی در موردش فکر کنن اهمیتی نمیده توی دنیای خودشه.

یه بار ازش پرسیدم آخه اوسکول همه آدما دنبال اینن که برن آمریکا تو چرا از اونجا اومدی ؟ با همون لبخند همیشگی و لهجه غلیظ آمریکاییش گفت همین الانم دیر اومدم.

نمیدونم واقعا ویلیام یه تختش کمه یا این خود من هستم که اوسکولم.

جمیل هم همکار دیگه امه . الجزایریه. صبحها یک ساعت بعد از من میاد و همیشه هم قبل از من میره. هفته ای یکی دو روز هم اصلا توی شرکت نمیبینمش. روزی سه تا موز و دو تا پرتقال از سبد میوه ها بر میداره. یک ساعت مونده به ظهر میره ورزش و موقع ناهار مثل خرس میخوره. عصر ها هم یک ته بندی میکنه. هر یک ساعت یکبار هم لیوان بزرگشو پر قهوه میکنه و به زمین و زمان فحش میده که این چه قهوه مزخرفیه.

جمیل به گفته خودش سه بار ازدواج کرده و از هر کدوم از زنهاش یک بچه داره. میگه با اینکه اصلیتش عربه اما عربیش دست و پا شکسته اس. راستش از روی لهجه اش هم نمیشه فهمید عربه. قیافه اشم هم خوب خیلی نشون نمیده اوایل فکر میکردم مال اروپای شرقی باشه.

جمیل دنبال اینه که یه جورایی زن سومش رو هم بپیچونه و با دختر چاق و درشتی که توی یکی از بخشهای شرکت مشغوله هم خونه بشه.

این الجزایری اوسکول زیاد حرف میزنه و منتظره تا تورو در مورد چیزی مشغول ببینه و بعد دو ساعت مختو کار بگیره و در مورد اون برات توضیح بده. جالبی قضیه اینجاس که در مورد همه چی هم اطلاعات کاملی داره.

جمیل تنها چیزی که نمینوشه الکل صنعتیه تنها گوشتی هم که نمیخوره گوشت آدمه. خودش که میگه آدم باید همه چیو تست کنه.

نمیدونم واقعا اون یه تختش کمه یا خود من اوسکولم.

شاید هم اجتماعی از اوسکولها هستیم که هر کدوممون یه تختمون کمه.

۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

خونـه ات اگه قـد دنیا بزرگ باشـه
جیبت اگه اندازه دریا پر گنج باشه
اطـرافت اگـه آدما مثل ریگ باشـه
چه فایده وقتی دلت تنگ باشـه؟

۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

زخمی بر پهلویم هست....روزگار نمک می پاشد....و من پیچ و تاب میخورم....و همه گمان میکنند که من میرقصم