۱۳۸۳ خرداد ۲, شنبه

خسته بودم، از سر کار بر ميگشتم و سرم پايين بود. روی نيمکت ايستگاه به انتظار مترو نشستم و همينطور که به موزاييکهای کف سالن خيره شده بودم مطلبی را کشف کردم. رديف موزاييکهای روبرويم با دو رديف کناريش همخوانی نداشت. پس از فکرکردن به اين نتيجه رسيدم که به خاطر کم آمدن موزاييک مجبور شده اند از موزاييک نوعی ديگر برای آن رديف استفاده کنند. همينطور در ذهن خودم کلنجار ميرفتم و به بد سليقگی معمار بد و بيراه ميگفتم و راههای متعددی برای وصله پينه کردن آن رديف در ذهن خودم مرور ميکردم. از اين افکار خسته شدم و سرم را کمی بالا گرفتم ناگهان مشاهده کردم چند رديف آنطرف تر دوباره معمار بنا با کمبود موزاييک مواجه شده و مجددا همان کار را کرده ديگر حوصله فکر کردن به آن را نداشتم. قطار از راه رسيد، از جايم بلند شدم و آماده سوار شدن شدم. وقتی از بالا و با ديد کلي به تمام ايستگاه نگاه کردم ديدم در تمام ايستگاه به فاصله های معين از رديفهای موزاييکهای متفاوت استفاده شده و با چه نظم و ترتيبی...
وقتی سرم پايين بود و تنها گوشه ای از واقعيت را ميديدم نظم و قانون کلی حاکم بر ايستگاه را نميديدم آن تفاوت برايم مسخره و بی منطق آمد اما وقتی افق ديدم را وسيعتر کردم به منطق و هنر معمار آفرين گفتم، پيش خودم شرمنده شدم با خودم عهد کردم هميشه واقعيتها را از افقی بالاتر تا ارتفاعی که ميتوانم ببينم.