۱۳۹۳ شهریور ۱۱, سه‌شنبه

شب بود بیابان بود ...

توی کافه ای در یکی از شهرهای کوچک نزدیک مرز اسکاتلند و انگلیس نشسته ام . یک لیوان بزرگ کاپوچینو سفارش داده ام و از پشت شیشه به رهگذرانی که از روی پل روی رودخانه رد میشوند خیره میشوم. هنوز هم نمیدانم چرا اینجا هستم. درست انگار کسی با پتک به پس کله ام زده باشد و یکهو مرا به این مکان ناشناخته که گویی زمان در صد سال پیش در آن متوقف شده پرت کرده باشد.
در زندگی گاهی اوقات آدم حسرت چیزهایی که میتوانسته اما نیاموخته را میخورد و من الان دقیقا دلم میخواهد بروم بر روی پلی که پشت سرش قلعه ای قدیمی برافراشته شده بایستم، گیتارم را به دست بگیرم و آهنگ شب بود بیابان بود زمستان بود را با تمام وجود برای رهگذران بخوانم. اما افسوس که آن شعر را حفظ نیستم. حتی صدای خوبی هم فکر نمیکنم برای خواندن داشته باشم بدتر اینکه گیتار هم بلد نیستم بزنم و اصلا گیتاری هم ندارم. همه اینها دست به دست هم داده تا خودم را سرزنش کنم که چرا بعد از اینهمه سال هنوز نمیتوانم سازی بزنم. 
با خودم عهد کردم به محض اینکه به خانه برگشتم حتما نواختن و خواندن این قطعه را یاد بگیرم.
حالم دقیقا مثل کسی است که در یک صبح مه آلود کنار ساحل ایستاده و با تمام وجود هوس کشیدن سیگار میکند اما هر چه دست در جیب میکند کبریتی پیدا نمیکند.