۱۳۹۳ شهریور ۱۱, سه‌شنبه

شب بود بیابان بود ...

توی کافه ای در یکی از شهرهای کوچک نزدیک مرز اسکاتلند و انگلیس نشسته ام . یک لیوان بزرگ کاپوچینو سفارش داده ام و از پشت شیشه به رهگذرانی که از روی پل روی رودخانه رد میشوند خیره میشوم. هنوز هم نمیدانم چرا اینجا هستم. درست انگار کسی با پتک به پس کله ام زده باشد و یکهو مرا به این مکان ناشناخته که گویی زمان در صد سال پیش در آن متوقف شده پرت کرده باشد.
در زندگی گاهی اوقات آدم حسرت چیزهایی که میتوانسته اما نیاموخته را میخورد و من الان دقیقا دلم میخواهد بروم بر روی پلی که پشت سرش قلعه ای قدیمی برافراشته شده بایستم، گیتارم را به دست بگیرم و آهنگ شب بود بیابان بود زمستان بود را با تمام وجود برای رهگذران بخوانم. اما افسوس که آن شعر را حفظ نیستم. حتی صدای خوبی هم فکر نمیکنم برای خواندن داشته باشم بدتر اینکه گیتار هم بلد نیستم بزنم و اصلا گیتاری هم ندارم. همه اینها دست به دست هم داده تا خودم را سرزنش کنم که چرا بعد از اینهمه سال هنوز نمیتوانم سازی بزنم. 
با خودم عهد کردم به محض اینکه به خانه برگشتم حتما نواختن و خواندن این قطعه را یاد بگیرم.
حالم دقیقا مثل کسی است که در یک صبح مه آلود کنار ساحل ایستاده و با تمام وجود هوس کشیدن سیگار میکند اما هر چه دست در جیب میکند کبریتی پیدا نمیکند.

۱۳۹۳ تیر ۱۲, پنجشنبه

کت شلوار

نزدیک ظهر بود که سر و کله اش پیدا شد. برعکس ظاهر همیشگی که شلوار رنگ و رو رفته ای با یک تیشرت میپوشید، ایندفعه با کت شلوار و کراوات تر تمیز و مرتبی اومده بود سر کار. زیر چشمی وراندازش کردم. ته ریش همیشگیش را هم از ته زده بود و صورت صاف و صیغلی و کرم زده اش برق میزد. موهای آشفته و درهمش را هم به یک طرف شانه کرده بود و کمی ژل زده بود . همینجور که نزدیک میزش میشد بوی ملایم ادوکلنش هم  در فضا پخش میشد.
وقتی نشست توی چشمهاش نگاهی کردم و لبخندی با هم رد و بدل کردیم. کمی که گذشت سرفه ای کردم و بهش گفتم : « چه داماد خوش تیپی شدی! عروسی بودی خوش گذشت ؟»
لبخندی زد و گفت : « تشییع جنازه خاله ام بودم ! »
لبخند روی لبم ماسید. خودمو جمع و جور کردم و خیلی آهسته گفتم : « اوه! واقعا متاسفم!»
تازه متوجه پیراهن سفید و کراوات مشکیش شدم.
تقسیر من چه بود وقتی توی مغزم حک شده کسی که از مراسم خاکسپاری بر میگرده باید لباس خاک آلود و ظاهری آشفته و داغون داشته باشه ؟

۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

پنجاه سال برای تاریخ رقمی نیست ولی تمام زندگی یک انسان را تشکیل می دهد

۱۳۹۲ دی ۲۲, یکشنبه

و من زنگ نزدم

برای بار دوم شماره تلفنش را به من داد و پرسید : "امشب بهش زنگ میزنی ؟" 
گفتم : " امشب نمیتونم ... فردا عصر میزنم"
خیلی وقت بود که هیچ تماسی با هم نداشتیم. گاهی وقتها آدمها بدون هیچ قهر و دعوایی، یواش یواش ارتباطشان با هم قطع میشود. ما هم همینطور بودیم. نه بحثی ، نه کدورتی، فقط دیگر با هم به صورت مستقیم ارتباطی نداشتیم. دورا دور میدانستم چه میکند. او هم شاید از حال و روز من بی خبر نبود. 
آخرین بار عید ده سال پیش بود که به خانه اش رفتم. 
نبود... روی یک تکه کاغذ یادداشتی نوشتم و به دست همسایه اش سپردم تا هر وقت آمد به او بدهد.
یک سالی گذشت و در یک مهمانی همدیگر را دیدیم . وقت گله گزاری گفتم که بازدیدم را پس نداده و همسایه اش را هم شاهد گرفتم.
راست و دروغش را نمیدانم. گفت هرگز همسایه چیزی در اینباره نگفته است.
چند وقت بعد مادرم زنگ زد و گفت فلانی میخواهد به خانه ات بیاید. در راهی دور از خانه بودم . اگر همانجا هم بر میگشتم چند ساعتی طول میکشید تا  برسم. خودم هم چندان مایل نبودم. چرا زودتر تماس نگرفته بود؟ اصلا چرا خودش زنگ نزده بود؟
و این آخرین تلاش دو جانبه ما برای ارتباط با هم بود. 
حالا ده سال گذشته. واقعا ما ده سال همدیگر را ندیدیم ؟!
وقتی برای بار دوم شماره تلفن او را گرفتم دو دل بودم که زنگ بزنم یا نه،  بعضی میگفتند حالش خوب است. اگر واقعا اینطور بود پس لزومی به تماس بعد از این همه سال نبود.
بعضی دیگر میگفتند حال چندان رضایت بخشی ندارد. اگر این حالت درست بود؛ زنگ میزدم چه بگویم؟ خودم را جای او گذاشتم. آیا ته دلم خالی نمیشد از اینکه  حتما دیگر امیدی نیست و همه فراموش شدگان هم به فکر احوال پرسی افتاده اند؟ خودم اگر جای او بودم دلم نمیخواست در این حالت کسی که ده سال مرا فراموش کرده با من تماس بگیرد. بیشتر از این حس بدم می آمد و واقعا هم نمیدانستم چه باید بگویم.
...
امروز عصر از من پرسید : " بهش زنگ زدی؟"
گفتم : "نه هنوز..."
تا خواستم دلیل زنگ نزدنم را بگویم گفت : " فوت کرد ..."

۱۳۹۲ دی ۲۰, جمعه

فرودگاه امام

توی تاریکی نصفه شب باید از وسط یک بیابون بی آب و علف بگذری؛ قبرستون بزرگ شهرو پشت سر بذاری تا برسی به اون فرودگاه سرد و خلوت و بی روح. 
من از اون سالن لعنتی متنفرم. از اون دیوار حایل که از در کوچیکش باید بری تو و گریه های مادر و بغض گرفته پدر رو پشت سر بذاری متنفرم.
من از هوای سنگین و گرفته ی اون فرودگاه لعنتی که هیچ شباهتی به فرودگاه یک پایتخت بزرگ نداره بدم میاد.
از اون بی برنامگی و هرج و مرج و صفهای بعد از اون دیوار بدم میاد. از قیافه عبوس مامور گذرنامه ؛ از لباسهای بد فرم پاسدارهای توی فرودگاه که به خاطر بی اعتمادی به نیروی انتظامی باید یکبار هم اونها تو رو بازرسی کنن بدم میاد.
من هر بار که این مراحلو طی میکنم چشمام پر اشکه و باید به اون پاسدار که برای بار چندم داره گذرنامه منو چک میکنه با زبونی ساده که بتونه بفهمه توضیح بدم که شغلم چیه و در خارج از کشور چه میکنم.
کوچیک که بودم هر وقت عمه از اون دیوار لعنتی رد میشد و چشماش پر اشک بود با تعجب از خودم میپرسیدم که چرا گریه میکنه و همیشه آرزوم بود تا من هم یکروز از اون در برم تو و سوار بر یکی از اون هواپیماها از کشور برم.
حتما برای اونهایی که به منظور تفریح راهی دوبی و مالزی و تایلند و ترکیه هستند لحظات اون فرودگاه خوشاینده.
حتی شاید تو دلشون غبطه بخورند به حال کسایی که موقع خروج پاسپورت غیر ایرانیشونو نشون میدنو و بدون پرداخت عوارض مهر خروج میگیرن.
اگر وطن برای زندگی تبدیل به جهنم شده اینور آب هم بهشت نیست. اینجا برای ما برزخه...
من تمام طول پرواز چشمم پر اشکه و گریهء مادرم جلوی چشممه. و همش با خودم دعا میکنم ایکاش این برنامه جدید که برای پدر و مادرم نصب کردم تا بتونم با کمک اون صورت اونها را از اون راه دور ببینم فیلتر نشه. با خودم فکر میکنم نرم افزاری که روی گوشی پدرم نصب کردم و با هزار بدبختی بهشون آموزش دادم تا بوسیله اون بتونم صداشونو بشنوم تا چند وقت میتونه از دم تیغ فیلتر در امان باشه.
من از اون فرودگاه لعنتی و از فیلترهای لعنتی و از افکار لعنتی و از رفتار لعنتی شما متنفرم...