۱۳۹۳ تیر ۱۲, پنجشنبه

کت شلوار

نزدیک ظهر بود که سر و کله اش پیدا شد. برعکس ظاهر همیشگی که شلوار رنگ و رو رفته ای با یک تیشرت میپوشید، ایندفعه با کت شلوار و کراوات تر تمیز و مرتبی اومده بود سر کار. زیر چشمی وراندازش کردم. ته ریش همیشگیش را هم از ته زده بود و صورت صاف و صیغلی و کرم زده اش برق میزد. موهای آشفته و درهمش را هم به یک طرف شانه کرده بود و کمی ژل زده بود . همینجور که نزدیک میزش میشد بوی ملایم ادوکلنش هم  در فضا پخش میشد.
وقتی نشست توی چشمهاش نگاهی کردم و لبخندی با هم رد و بدل کردیم. کمی که گذشت سرفه ای کردم و بهش گفتم : « چه داماد خوش تیپی شدی! عروسی بودی خوش گذشت ؟»
لبخندی زد و گفت : « تشییع جنازه خاله ام بودم ! »
لبخند روی لبم ماسید. خودمو جمع و جور کردم و خیلی آهسته گفتم : « اوه! واقعا متاسفم!»
تازه متوجه پیراهن سفید و کراوات مشکیش شدم.
تقسیر من چه بود وقتی توی مغزم حک شده کسی که از مراسم خاکسپاری بر میگرده باید لباس خاک آلود و ظاهری آشفته و داغون داشته باشه ؟