۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

میخواستم چکاره بشم

تا جاییکه یادم میاد همیشه باید به این سوال جواب میدادم که میخوام چکاره بشم.  الان که یه کاره ای شدم و دارم از سر کار بر میگردم و توی مترو نشستم یاد گذشته افتادم و از ذهنم گذشت که به چه شغلهایی علاقه داشتم و میخواستم اون کاره بشم.
به شهادت مادرم اولین شغل مورد علاقه من سگ فروشی بوده اما راستش خودم تا یادم میاد این برادر کوچکترم بود که همیشه میخواست این شغل شریفو داشته باشه. ولی چه میشه کرد که روی حرف مادر نمیشه حرف زد. برای همین هر وقت در جمعهای خانوادگی و غیر خانوادگی  مادرم با افتخار جلوی همه اعلام میکنه که من از اول میخواستم سگ فروش بشم، با شرمندگی و بدون هیچ مخالفتی قبول میکنم. چون حتما همینطور بوده و من به علت اینکه خردسال بودم یادم نمیاد و یا به علت کهولت سن از یادم رفته.
بعد از این قضیه سگ فروشی که در اصالتش حداقل برای خودم جای شک و شبهه وجود داره، شغل مورد علاقه بعدیم رانندگی تریلی یا اتوبوس بود. دوران بچگی کلا راننده های پایه یک برای من یک چیزی هم ردیف خلبان بویینگ 747 بودن. البته باید اعتراف کنم بیشتر دلم میخواست راننده اتوبوس بشم به خاطر کلاس و ابهتی که جلوی اون همه مسافر داشت. 
وقتی کمی بزرگتر شدم و کم کم پا به مدرسه گذاشتم، علاقمند شدم پزشک بشم اون هم نه یک پزشک عمومی بلکه جراح قلب.
اعتراف میکنم سرنگهای خالی که بعد از هر بار چرک کردن گلو و تزریق پنی سیلین جمع میکردم و همینطور دکتر بازیهایی که با دخترهای همسایه میکردیم در ایجاد علاقه به این حرفه موثر بود اما بیشترین چیزی که در ایجاد و کشف این علاقه تاثیر داشت، ملخهای بیچاره ای بودند که عصرهای داغ تابستون از دور و ور خونه میگرفتیم و در پایان روز طبق تشریفات خاصی یکی یکی مورد جراحی قرار میگرفتند.
و یا سوسکهایی که سرشونو از بدن جدا میکردم و با تزریق الکل صنعتی مخلوط با گچ رنگی به بدنشون، به مدت یک هفته و یا شاید بیشتر میتونستم بدون سر، زنده نگهشون دارم.
بعد از اینکه تواناییها و علایقم در جراحی و پزشکی رو کشف کردم تصمیم گرفتم زیاد از این شاخ به اون شاخ نپرم و به جز یک مورد که تصمیم گرفتم خلبان بشم اما وقتی فهمیدم با وجود عینک، خیالی بیهوده است تا پایان سال سوم دبیرستان همچنان جراحی شغل مورد علاقه من بود. البته توی اون سن و سال کمتر کسی رو میشه پیدا کرد که نخواد دکتر بشه. اما علاقه من از نوع دیگری بود. با اینکه در دوران دبیرستان رشته ریاضی رو انتخاب کردم ولی همیشه قصدم این بود تا سال سوم تغییر رشته بدم و یا حداقل درسهای تجربی رو خودم بخونم و در کنکور رشته تجربی و برای پزشکی شرکت کنم. شاهد قضیه هم این بود که سه سال تمام طرح مسخره کاد رو با جدیت و احساس مسئولیت فراوان در یک آزمایشگاه تشخیص طبی به امور تشخیص رنگ و غلظت ادرار و میزان کدری و سفتی مدفوع مردم گذروندم.
با وجود اینهمه پشتکار نمیدونم چرا سال چهارم تغییر رشته ندادم و هیچگاه هم در کنکور تجربی شرکت نکردم. بالاخره به دانشگاه رفتم و یک رشته ای که دوست نداشتم خوندم و الان هم کاری که فکر میکنم دوست دارم و از زمین تا آسمون با سگ فروشی و رانندگی تریلی و جراحی قلب و خلبانی فرق داره انجام میدم.
 اما هنوز هم دلم میخواد یه کار دیگه ای داشته باشم. البته دیگه به ثابت قدمی گذشته نیستم. مثلا صبح که به زور مجبورم از خواب بیدار بشم دلم میخواد بقال باشم. ظهرها دلم میخواد راننده تاکسی باشم و عصرها دلم میخواد کافی شاپ داشته باشم. روزهای تعطیل هم دلم میخواد کفتر باز باشم هرچند بابت کفتر بازی به کسی پول نمیدن اما خوب علاقه است دیگه کاریش نمیشه کرد.


هیچ نظری موجود نیست: