۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه

دنیای داخل چمدان چرمی

بالای کمد اتاق پدرم یک چمدان چرمی قهوه ای قدیمی با زیپ خراب بود که بیشتر از همهء اسباب بازیهای دوران کودکی دوستش داشتم. وقتی پدرم سر کار بود و مادرم هم برای خرید بیرون رفته بود فورا دو تا صندلی اتاق پذیرایی به صورت معجزه آسایی بر روی هم سوار میشدند تا دستهای مشتاقم را به چمدان برسانند و در چشم بر هم زدنی آنرا پهن کف اتاق کنم.
داخل چمدان بیشتر کاغذ و اسناد قدیمی بود اما هر دفعه که دست به اکتشاف در آن میزدم چیزهای جدیدی پیدا میکردم. از نقشه های منظم و رنگی شهرهایی که خارجی بودند و من نمیتوانستم بخوانمشان تا اسکناسهای قدیمی با عکسهای شاه. از نامه های پدر و مادرم به هم تا عکسهای قدیمی و سیاه و سفید که روایتگر گذشته خیلی از افرادی که میشناختم و نمیشناختم بودند مثل عکسهایی که عمویم در آنها  کروات زده با صورت تمیز و تیغ انداخته اش دست در دست زن عمویم با دامن مینی ژوپ خندان به دوربین نگاه میکردند و بد جوری با پیشانی کبود و ریش توپی فعلی عمو و چادر سفت و سخت و یک چشمی زن عمو تضاد داشت.
یا عکسهای عروسی دختر عموی پدرم که کلی خانمهای چاق و خنده دار با موهای شبیه به کندوی زنبور عسل در آن بودند.
یک زمانی هم تعدادی پوکه فشنگ از داخل چمدان پیدا میکردم و با آنها بازی میکردم و یا به تماشای چاقوهای شکاری که مادرم میگفت بابا اول انقلاب از آمریکاییها به غنیمت گرفته سرگرم میشدم. 
همه اینها برایم جالب و تازه بود اما همیشه در پایان مکاشفاتم یک چیز را فراموش نمیکردم و آن هم یک بسته کاغذ دست نویس کاهی زرد رنگ قدیمی با امضای رجبی.
ظاهرا آنها دست نوشته های آقای رجبی همکار پدرم بودند که وقتی بابا به تهران میامده به دستش سپرده تا در تهران شاید بتواند برایش چاپ کند. 
همیشه غرق خواندن این نوشته ها میشدم و چمدان و دنیای اطراف را فراموش میکردم تا مادرم سر میرسید و دعوایم میکرد که چرا باز چمدان را پایین آورده ام و دل و روده اش را بیرون ریختم.
مادر وقتی مرا گمشده در نوشته های آقای رجبی میدید شروع به نفرین پدر میکرد که چرا آنها را نسوزانده. بعدها فهمیدم آقای رجبی را به زندان انداخته بودند.
راستش هیچوقت دلیل ترس مادرم از آن نوشته ها را درک نکردم. چند صفحه کاریکلماتور بود که هیچ چیز از آنها نمیفهمیدم اما برایم جذاب بودند . مثلا نوشته بود پرده اتاق از باد آبستن شد و من فکر میکردم پرده اتاقم زنی حامله با شکمی بزرگ است.
غیر از اینها نوشته های دیگری هم داشت چند شعر و قصه کوتاه . یک داستان کوتاه از زنی که بچه اش مریض بود و در یک مریضخانه در وسط زمستان سرد گیر کرده بود و هیچکدام از پرستاران و دکترها  زبان او را که ترکی بود متوجه نمیشدند و او هم فارسی نمیدانست و خیلی دلم برای زن و کودکش میسوخت و با اینکه ترکی بلد نبودم اما مثل پرستارها و دکتر ها نبودم که ندانم کودک خردسال زن، سه شبانه روز است  تب دارد و پولی هم برای دوا و درمان ندارد.
قصه دیگری که خیلی مرا غمگین میکرد درباره مردی دوره گرد بود که یک چرخ  فروش میوه داشت و روز قبلش پرتقال بار آن کرده بود و برای فروش به جلو سبزه میدان رفته بود که ناگهان مامورین شهرداری سر رسیده بودند و ترازویش را شکسته و پرتقالهایش را داخل جوی آب ریخته بودند و او دیگر پولی نداشت تا برای تنها دخترش یک چکمه پلاستیکی بخرد. برای او هم دلم خیلی میسوخت.
نوشته آخری که واقعا دوستش داشتم داستان پیر مرد گدای کر و لالی بود که در گاراژ اتوبوسها دور ماشینها میچرخید و با دست به بدنه اتوبوس ضربه میزد تا از مسافران صدقه بگیرد و برای آنها دعای سفر خیر کند و همیشه هم با پیر زنی که او هم گدا بود اما کسی به او پولی نمیداد دعوایش میشد و من این قصه را با تمام وجود درک میکردم  چون آن پیر مرد کر و لال را هر بار که برای سفر به تهران به گاراژ میرفتیم میدیدم و هر بار که داستان آقای رجبی را میخواندم امید داشتم تا شاید من هم در داستان باشم.
آقای رجبی را هیچوقت دیگر ندیدم و بعدها که بزرگ شدم از پدرم گه گاه میپرسیدم که چرا نوشته های او را برای چاپ پیش یک ناشر نمیبرد و او هر بار جواب سر بالایی به من میداد تا آنکه بعدها وقتی دیگر برای رسیدن به چمدان بالای کمد احتیاجی به صندلی نداشتم؛ هرچه در داخل چمدان گشتم اثری از آن نوشته ها پیدا نکردم. 

هیچ نظری موجود نیست: