۱۳۹۲ دی ۲۲, یکشنبه

و من زنگ نزدم

برای بار دوم شماره تلفنش را به من داد و پرسید : "امشب بهش زنگ میزنی ؟" 
گفتم : " امشب نمیتونم ... فردا عصر میزنم"
خیلی وقت بود که هیچ تماسی با هم نداشتیم. گاهی وقتها آدمها بدون هیچ قهر و دعوایی، یواش یواش ارتباطشان با هم قطع میشود. ما هم همینطور بودیم. نه بحثی ، نه کدورتی، فقط دیگر با هم به صورت مستقیم ارتباطی نداشتیم. دورا دور میدانستم چه میکند. او هم شاید از حال و روز من بی خبر نبود. 
آخرین بار عید ده سال پیش بود که به خانه اش رفتم. 
نبود... روی یک تکه کاغذ یادداشتی نوشتم و به دست همسایه اش سپردم تا هر وقت آمد به او بدهد.
یک سالی گذشت و در یک مهمانی همدیگر را دیدیم . وقت گله گزاری گفتم که بازدیدم را پس نداده و همسایه اش را هم شاهد گرفتم.
راست و دروغش را نمیدانم. گفت هرگز همسایه چیزی در اینباره نگفته است.
چند وقت بعد مادرم زنگ زد و گفت فلانی میخواهد به خانه ات بیاید. در راهی دور از خانه بودم . اگر همانجا هم بر میگشتم چند ساعتی طول میکشید تا  برسم. خودم هم چندان مایل نبودم. چرا زودتر تماس نگرفته بود؟ اصلا چرا خودش زنگ نزده بود؟
و این آخرین تلاش دو جانبه ما برای ارتباط با هم بود. 
حالا ده سال گذشته. واقعا ما ده سال همدیگر را ندیدیم ؟!
وقتی برای بار دوم شماره تلفن او را گرفتم دو دل بودم که زنگ بزنم یا نه،  بعضی میگفتند حالش خوب است. اگر واقعا اینطور بود پس لزومی به تماس بعد از این همه سال نبود.
بعضی دیگر میگفتند حال چندان رضایت بخشی ندارد. اگر این حالت درست بود؛ زنگ میزدم چه بگویم؟ خودم را جای او گذاشتم. آیا ته دلم خالی نمیشد از اینکه  حتما دیگر امیدی نیست و همه فراموش شدگان هم به فکر احوال پرسی افتاده اند؟ خودم اگر جای او بودم دلم نمیخواست در این حالت کسی که ده سال مرا فراموش کرده با من تماس بگیرد. بیشتر از این حس بدم می آمد و واقعا هم نمیدانستم چه باید بگویم.
...
امروز عصر از من پرسید : " بهش زنگ زدی؟"
گفتم : "نه هنوز..."
تا خواستم دلیل زنگ نزدنم را بگویم گفت : " فوت کرد ..."

هیچ نظری موجود نیست: